دوستم بدار،اندک ولی طولانی

ساخت وبلاگ

بعد سال ها اومدم ببینم چه خبره خیلی جالب بود فضاش برام

نوشته های قدیمی... چه سم بود مطالبی که شر می کردم

یادش بخیر روزای خیلی خوبی بود

شما خوبین؟ چند سالتونه الان ؟ قبلا وبلاگ داشتین ؟

من بعضی از اسم ها رو که می بینم یادم میاد که طرف کی بودع . شما منو یادتونه ؟

دوستم بدار،اندک ولی طولانی...
ما را در سایت دوستم بدار،اندک ولی طولانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mahshidgoon8 بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 13:02

خب ۲۲ دی جشن عقد م بودو من به خاطر درس هام ، امتحان ، عدم علاقه به شرکت در مراسمش به دلیل این که بالاخره قبلا بهم گفته بود ازم خوشش میومد و نشده بود که بشه ( چون فامیل بودیم و از لحاظ مالی ، اجتماعی و طرز فکر و... متناسب با هم نبودیم ) تو مراسمش شرکت نکردم !امروز هم پاگشای عروس خانوم بود ... یه گوسفند براش سر بریدن و یه دیس غذا که مشاهده می کنید برام آوردن و دادن به مامان و گفتن ؛ این برا مهشیده ، نتونست پلوی عروسی رو بخوره اوردم براش تا بخوره (((: حقیقتا خیلیییی خوشحال شدم. نمی دونم چرا ، ولی همین که نبودم به چشم اومده خوش حالم کرد و شروع کردم به عکس گرفتن ازشالبته مامان من اومد رید بهم که اووو چه خبره حالا یه غذا آوردن براتا ، انقد ذوق و عکس گرفتن داره؟مامان خیلی آدم بی ذوقیه و همش می زنه تو ذوقم ولی خب سعی می کنم خیلی اهمیت ندم ، چون حس می کنم به خاطر گذشته ی سختیه که داشته و داره بخشیش رو سر من خالی می کنه...برای فرض مثال امروز می گفت ؛ مادربزرگت الهی خیر نبینه .وقتی تازه عروس بودم با این که داشت اما برام گوسفند سر نبرید، اما اینا با این که وضع خوبی ندارن برا عروسشون قربونی کردن و کلی حسادت ورزید دوستم بدار،اندک ولی طولانی...
ما را در سایت دوستم بدار،اندک ولی طولانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mahshidgoon8 بازدید : 162 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 13:02